غم رفتن یار
نوگلم چنديست تنها بي خبر
رفته اي بي چشم هاي من سفر
بي تو من در خلوت خود بارها
ميشمارم لحظه ها را تا سحر
ياد آن دوران گرم و روح بخش
مي دهد روح مرا حالي دگر
روزگاري شاد دارد اي دريغ
آنكه مي گيرد ز چشمانت ثمر
نازنين ، من خسته ام ديگر مده
وعده بر اما ، ولي ، شايد ، اگر
ميروم حرفي بزن ، كاري بكن
نازنينا با توام ، سنگي مگر !؟
من كه بيمار غمم پس از چه رو ؟
ميزني اين خسته را زخمي دگر
جست و جويم مي كني در بين جمع ؟
زير پا افتاده ام ، اينجا نگر !
يا به قلب خسته من بازگرد
يا بيا قلب مرا با خود ببر
برچسبها: غم رفتن یار , شعر غم , شعرکوتاه , شعر امروز , وبلاگ برتر ,
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد